بازخواهی گشت، امّا
بازنخواهیام شناخت
آشنای تو
- که من بودم -
حالا
تصویر مبهمیست در نگاه آینه
که خودش را هم نمیشناسد
آن زلالِ جاری دشتهای دیروز
- نبودی وُ امروز -
به مرداب نشسته است
آشنای تو
آن پیکرهی غرور مردانه
- وَ چه خوب شد که نیستی تا ببینی -
چنان در خود فروریخته
که برای قطرهای مرگ
التماس میکند
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر