میخواندی مرا
بهنامِ مقدسِ باستانیام: «آفتاب»
میخواندی
به لمسِ کتیبهی نقرشده بر دستانم
که جز به سحرِ سرانگشتان تو معنا نمیشد
میخواندیام: «آفتاب»
وُ من
سر میکشیدم از مشرقِ تنات
تا رنگینکمان بنشیند
میان مژههای بارانخوردهی تو
به نجوا میگفتم:
«نزدیکتر بیا»
و نفسهای تو
در انحنای شانهام
ارغنونی میشد از طلسمهای جاودانگی
◾️
من
مسافری میشدم
- راه گمکرده -
در برهوتِ بیانتهای بیابانها
که تشنگی لبهاش
جز با التماس سیراب نمیشود
و تو
شاهدختِ دلباختهای
که سرزمیناش را
میتسلیماند به دشمن
تا بر ویرانههای وطن
با سربازِ پشتِ دروازهها ملاقات کند
- : «به تماشا آمدهای یا تاراج؟»
◾️
ایزدبانوی ترانههای اساطیری
تو افسون کدام افسانهای
که صلابتِ کوهستان
رنگ باخته در برابر لطافتِ واژههات
و زانو زده آسمان
برای پرستشِ قدمگاهِ تو
موهبتِ کدام خدای باستان
به بوسهْ نشسته بر لبهات
که همهی زبانهای کهن را اَزبَری
و به همهی زبانها
میخندی
و در همهی زبانها
تجسمِ معنی واژهی «زیبا»ئی؟
◾️
من
به همین زبانِ سادهی اشارهها
- به تمنا -
با تو خواهم گفت:
بگذار
که تنات
وطنم باشد
سرزمینِ موعود
بهشتِ داستانها
آرامگاهِ ابدی
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر