دو نفر در پاریس از «تا ابد با هم» میگویند. در ژاپن، دو عاشق به جنگل میروند تا در میان ساکوراها با خون خود بر شکوفههای گیلاس پیمانِ جاودانگی عشق ببندند. گلولهای شلیک میشود و دختر سوری تنها میماند. کسی بر بالای گلدنگیت میایستد و جیبهای پالتوش رو میکاود؛ آیا هنوز سنگینی عشق برای تا عمق رودخانه رفتن کافیست؟ مردی در تهران آه میکشد و در گوشهای از دنیا، باد میان موهای دختری میپیچد.
بگذار سادهتر بپرسم:
عشق در غربت میمیرد؟ منِ جدامانده از ما، ارزش زیستن دارد؟ حسرت، نزدیکترین نقطه به پایان نیست؟ در عصرِ سرعت و داده، تکلیفِ آنچه سپردهایم به گذر زمان چه میشود؟ مرگ به نجات برخواهدخاست؟ نکند ما قربانیان «تا ابد» باشیم؟ موهای آشفتهات به نوازش کدام دست آرام خواهد گرفت؟ فراموش خواهی کرد؟ هرگز؟ شاید؟
رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر