به خودم میاندیشم، وَ اینکه چقدر زود قرار است بمیرم. بیماریها هجوم آوردهاند وُ بدنم را در مسیر انحطاط و نابودی احساس میکنم. چشمهایم: روزبهروز بیشتر رسالتشان را فراموش میکنند و سیستم گوارشی: دیگر حرفی برای گفتن ندارد و از لذات زندگی، لذتبردن از طعم دلپذیر غذا را دیگر حس نمیکنم. اگر بگویم از غذا خوردن بیزارم، بیراه نگفتهام؛ کاش میشد برگردم به دورانخوش فتوسنتز! و سیستم تنفسی: که هر روز با همین دستهای خودم، مقدار متنابهی مرگ واردش میکنم. شمردید در همین چند خط ابتدایی چند کنسر ِ بالقوه در کمین نشستهاند؟ و این سینوزیت لعنتی نمیگذارد از هیچ فصلی لذت ببرم؛ من عاشق سرما و زمستانم، امّا افسوس که این علاقه یکطرفه است! قاعدتا بهجبر فیزیک بدنی و اَنباشت چربی (!) مستعد بیماریهای قلبی و عروقی هم هستم. بهعلت نابودی زانو و دردهای معدوی شدید، حتا نمیتوانم از ورزشکردن لذت ببرم. یکسری بیماریهای دیگر هم هست، که جز در حضور پزشکم بهشان اعتراف نخواهم کرد! راستی وضعیت بغرنج حافظه کوتاهمدت را فراموش کردم! این هم هست.
نمیتوانم بنویسم؛ وَ این عذابآورترین بیماری روحیست. خاطرم نیست آخرینباری که خطی از مجموعهداستانم پیش بردهام، کی بوده است. در هیچموردی تخصص ندارم. گاهی فکر میکنم کاش لااقل وقت میگذاشتم وُ یک خواننده یا بازیگر را کامل میشناختم، که هرجا بحثی تخصصی درمیگرفت، میگفتم: این حرفها را رها کنید، بیایید دربارهی فلانآدم صحبت کنیم! با تنهایی خو گرفتهام و عاشقانهگی از خاطرم رفته است. آخرینباری که به یکنفر بیشاز چند ساعت علاقه داشتهام به سالها پیش بازمیگردد. حتا دیگر آن حس حسادتِ نامطبوع نسبت به آدمهای جدید ِ آدمهای دوستداشتنی ِ قبلی ِ زندگیام را هم ندارم. میدانید یک «احساس» چقدر باید متلاشی شده باشد، که از سهم ِ دیگران شدن ِ داشتههای زندگیاش حس حسادت نداشته باشد؟ من حتا دیگر نمیتوانم بخوابم؛ این هم یک لذت ِ نابودشدهی دیگر؛ بیخوابی و کابوسهای شبانه.
آشفتگی وجودم را میتوان از آشفتگی این نوشته فهمید. وای! وحشت از مرگ را نگفتم. فقط خودم میدانم که چقدر از اینجا که نشستهام، مرگ هراسانگیز است. من زندگی را دوست ندارم، امّا چنان از مُردن هراس دارم، که با چنگ وُ دندان به زندگی چسبیدهام. وَ هیچ آرزو و رویایی ندارم. دورترین هدف زندگیام، ارشد روانشناسی بود که از همینحالا نابودیاش را با چشمهایم میبینم. آدمی که حتا نمیتواند چند اسم پُرتکرار ِ روزمره را بهخاطر بسپارد، چطور میتواند درس بخواند وُ آزمون بدهد؟ از این که بگذریم، دورترین اهدافم: بیدارشدن وَ روزْمَرْگی ِ روز ِ آیندهی ِ امروزم است.
روزهاست روی این نوشته کار میکنم وُ فکر کنم هنوز هم چیزهایی هست که فراموش کردهام، بنویسمشان. پس شد بیماریها و مرگ و دور از دسترس بودن عشق و رویاها و فیلان. میبینید؟ من حتا در کف ِ هرم مازلو هم ناکام ماندهام. پیشتر بهطنز نوشته بودم که اگر هرم مازلو را بلند کنید، ده بیست متر پایینتر، منام که فریاد میزنم: هلپهلپ! کلام آخر: نوشتم که در این فراموشیهای عادتشده، فراموشم نشود که در آستانهی سال نود وُ پنج، و بیستوُهفتسالگی، کجای زندگی ایستاده بودم.
پن: عنوان این نوشته، بیتیست از «لیلی و مجنون» ِ نظامیگنجوی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر