تو در تمام اتفاقهای جهان
دست داری:
آخرین سرباز،
آخرین گلولهی خشاب را میبوسد
وُ
آرزوی تو را...
ملوانی بر بیکران ِدریا،
چشم به انتهای آبی میدوزد
وُ
چشمان ِ تو را...
عابری خسته،
شالگردنش را از هراس ِباد،
محکمتر گره میزند وُ
موهای تو را...
باران،
تن ِخیابان را میپوشاند وُ
اشکهای تو را...
خورشید،
آسمان را پرواز میکند وُ
خیال ِتو را...
فصلها،
تقویم را خط میزنند وُ
رفتن تو را...
شکوفهای،
بر بلندای هیمالیا میشکفد
وُ
لبخند تو را...
آینه،
موهای سپیدش را میشمارد وُ
خاطرات تو را...
ناتمام ِبرفآلود
ِبیابان،
گرگ ِتنها را خسته میکند وُ
نبودن تو را...
دو نفر،
طولانیترین خیابان دنیا را
قدم میزنند وُ
حسرت ِ تو را...
نیستی وُ
اتفاقها میاُفتند؛
ولی تو در همهشان حضور
داری...
وَ در بینشانترین
کنج ِخلوت ِدنیا،
ساعتها، ثانیهها، لحظهها
بازمیایستند
تا شاعری،
قهوهاَش را یخ کند وُ
دستهای تو را...
تو
در تمام ِاتفاقهای جهان
دست داری.
94.11.08
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر