عزیزترین، چه داستان ِ بهشدت نفرتانگیزی است، این داستانی که حالا دوباره کنارش میگذارم تا با فکر کردن به تو تجدید قوا کنم. حالا کمی بیشتر از نصفش نوشته شده و در مجموع چندان هم از آن ناراضی نیستم، اما بینهایت نفرتانگیز است و چنین چیزهایی، میبینی، از همان دلی تراوش میکند که تو در آن زندگی و آنرا بهعنوان خانهات تحمل میکنی. اما بهخاطرش غمگین نشو، از کجا معلوم؟ هرچه بیشتر بنویسم و هرچه بیشتر خودم را رها کنم، چه بسا برایت پاکتر بشوم و لایقت، اما مطمئنا هنوز چیزهای بسیاری از مرا باید دور ریخت و شبها هرگز نمیتوانند برای اینکار که درضمن بسیار لذتبخش هم است، بهقدر ِ کافی بلند باشند.
از نامهی کافکا به فلیسه، دربارهی داستان ِ مسخ، پراگ، 24 نوامبر 1912
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر