ظرفهای تمیز را دوباره
شسته بود. ظرف شستن همیشه آراماش میکرده؛ ولی نه اینبار. اتاقِ بچه را مرتب
کرده بود. گریهاش هم گرفته بود، و چند قدمی، تا آشپزخانه، گریه کرده بود. حوصلهاش
نکشیده بود چای دم کند. نشسته، تکیه داده بود به دیوار آشپزخانه، و سعی کرده بود
با چایکیسهای خودش را هیپنوتیزم کند، شاید که برگردد بهچند سال پیش و بفهمد
کجای زندگیاش را اشتباه کرده، که امروز حتا حوصلهی چای دمکردن هم ندارد و تنهایی
نشسته، تکیه داده به دیوار، سعی میکند خودش را با چایکیسهای هیپنوتیزم کند.
انگار - خودش میگفت - موفق شده بود. زمان از دستش دررفته بود و نمیدانست دقیقا
چقدر بعد، با صدای افتادنِ پلکهاش، از
خواب پریده بود. آمده بود تا نشیمن، قابِ عکس را از زمین برداشته بود، خردهشیشهها
را با کفِ دمپاییاش گوشهای کپه کرده بود و از خانه زده بود بیرون.
*
چایکیسهای را از جیبِ
پالتوش درآورد و گذاشت روی میز. گفت: «باورت میشه؟ با همین، با همین چایکیسهای
خودم رو هیپنوتیزم کردم! جدی میگم.» و تا سرم را بهنشانهی باورِ حرفهاش تکان نداده
بودم، همانطور مثلِ یک مجسمهی چایبهدست، زل زده بود توی چشمهام و تکان نمیخورد.
پرسیدم: «حالا تاثیری هم داشت؟!»
- چی؟
- همین هیپنوتیزم که
میگی. تاثیری داشت؟ چیزی از گذشته دستگیرت شد؟
- نه. ولی آرومتر شدم.
راستی مرسی بابت چایی.
دستی بهعلامتِ «قابلی
نداشت» تکان دادم. لبخندی زد، و پرسید: «همیشه میآی اینجا؟»
- هر چند وقت یهبار
گذرم میافته.
- پس شاید باز، دوباره
دیدمات.
لبخند زدم. خندید. چایکیسهای
را با احتیاط گذاشت داخل جیب. رفت.
پن: از مجموعهداستانام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر