«بیآرزو چه میکنی ای دوست؟»
با مُردهای در درون ِ خویش بهملال سخن میگویم.
هوا خاموش ایستاده است.
از آخرین کوچ ِ پرندگان ِ پُرهیاهو، سالها میگذرد.
آب ِ تلخ ِ این تالاب
اشک ِ بیبهانهی من نیست؛
به چه میگریی نمیدانم.
زمستانها همه در من است.
بههر اندازه که بیگانه سر بر شانهاَت بگذارد،
باری آشناست غم.
احمد شاملو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر