روی شانههایم
گلستانیست
که روزی
از اشکهای تو
آب میخورد.
حالا که نیستی
گلستان به چهکارم
میآید؟
و شانه،
بار ِ سنگینیست
که بر دوش میکشم.
حالا که نیستی
قیچی باغبانیام
را برمیدارم
و خودم را
از شر ِ شانههام
- این گلستانِ
بیحاصل -
خلاص میکنم.
• رحمان نقیزاده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر