تنها در بیچراغی ِ شبها میرفتم.
دستهایم از یاد ِ مشعلها تهی شده بود.
...
تنها میرفتم، میشنوی؟
تنها.
...
درها عبور ِ غمناک ِ مرا میجستند.
و من میرفتم...
میرفتم تا در پایان ِ خودم فرو افتم.
ناگهان،
تو از بیراههی لحظهها، - میان ِ دو تاریکی - به من پیوستی.
...
و سرانجام
در آهنگ ِ مهآلود ِ نیایش تو را گم کردم...
• سهراب سپهری - آوار ِ آفتاب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر